به من گفته بودي بهشت نزديک است
و گاهي در حياط خانه مان هم مي توانم آن را ببينم
و امروز که باران همه آرزوهايم را خيس کرده است...
دفترچه ام شبيه بهشت شده است پرازگلهايي که با نام تو روييده اند ،
به من گفته بودي عشق بي آنکه در بزند مي آيد
با فانوسي در دست و برقي در چشمان
و امروز که مي توانم دنيا را در يکي از سلولهاي تو ببينم ،
عشق در اتاقم نشسته است و به من لبخند مي زند ...