حالا ديگر خوب مي دانم ،
آرزوي آمدنت را هم مثل سکوت زلال چشمهايت ، به گور خيالهاي محال خواهم برد
اما ديگر به بيقراري ِ اين دل وامانده و دل دله ديدارت مديون نيستم ،
من همه ي اين سالها آمدم و از همه سراغ سادگيت را گرفتم
اما ديگر تو نبودي ، تو انگار همراه آن خنده ي آخرين براي هميشه رفتي
به جايي که ديگر دست خيال و خوابم حتي به گرد نگاه هايت نرسيد
مهم نيست که دلت به هواي ديگري مي تپد
مهم اين است که من تنهايم
آنهم فقط به خاطر تو ...