درون باغ مردي بود با بيلي
و موج خنده دردرياي لبهايش نمايان بود
نگاهش خاکها را زير و رو مي کرد
و دستانش پر از مهر و محبت
و چشمانش رويش هر دانه را يکباره مي نوشيد ،
نفسهاي نجيبش را تمام باغ مي بلعيد
درون باغ ، مردي
خسته زير درختي
عشق مي پاشيد ...