فهمیدم وقت عاشقانهی آخر است. این عاشقانه های بی خاصیتِ تحسین نشده، همین امروز و فردا باید تمام شوند. یک عاشقانهی آرام ( یا شاید هم مثل خودت نا آرام ) و بعد هم … تمام! یک مشکل کوچک وجود دارد : برای عاشقانه نوشتن باید معشوق داشت. من هم که این روزها کاملا بدون معشوق مانده ام. می ترسم به خاطر عاشقانهی آخر شرمنده ات شوم… .
نقابت را که شکستم، خندهی مصنوعی روی نقاب هم شکست. اشتباه کردم که قبل از نوشتن عاشقانهی آخر بی نقابت کردم. این چهرهی از پشت نقاب بیرون آمده، اصلا برای عاشقانه نوشتن مناسب نیست....
تمام تلاشم را می کنم تا یک حس از دست رفته را برای آخرین بار بازسازی کنم. فکر می کنم: به خنده هایت ( وقتی که توی چشمهام عریان می شدند ) ، به اخمهایت ( شیرین ترین تلخی های دنیا ) ، به نجابتی که از تو ساخته بودم ( والبته نداشتی، آنچه من به نجابت تعبیر کرده بودم، غرور بود، نه نجابت ) به بوسه های متولد نشده ( یا شاید هم متولد شده : توی خواب ) به دل دل کردن های شبانه ( گریه هایی که هیچ وقت روی شانه های تو نبود ) به بغض فرو خورده ام فکر می کنم ... اما برای بازسازی آن حس از دست رفته، هنوز یک چیزی کم است... .تمام ترانه های عاشقانهی دنیا را حفظم. تمامشان را دوباره زمزمه می کنم ... کفایت نمی کند. هنوز یک چیزی کم است... .
به جز ترانه، کلی شعر، کلی فاعلاتن مفاعلن فعلن هم برای روز مبادا حفظ کرده بودم. اما انگار اینها هم برای دوباره عاشق شدن کافی نیستند! نمی دانم! شاید باید شعرهای بیشتری حفظ می کردم... .
چند خطی بیشتر به پایان این سیاهه نمانده. من هنوز برای نوشتن عاشقانهی آخر عاجزم. یک وقت فکر نکنی دست دست می کنم ها ! فکر نکنی هنوز ته دلم دوستت دارم ! آدم که دیگر خودش را فریب نمی دهد. می دهد؟ نمی دانم! شاید هم بدهد… .
امروز حس عاشقانه نوشتن ندارم، عاشقانهی آخر بماند برای بعد !
تا بعدها ...