اگر خیال داری دوستم بداری همینک دوستم بدار
اکنون که زنده ام
صبر نکن تا بمیرم
بدان که آنوقت هرگز صدایت به گوشم نخواهد رسید
و مجبور میشوی حرفهای ناگفته قلب ساده ات را
در فراسوی یک مشت خاکستر سرد پنهان کنی
پس اگر ذره ای عشق من در دلت مأوا دارد
اگر دوستم داری
بگذار تا زنده ام بدانم
به دنبال واژه ای میگردم!
تا قلمم راسیراب کنم
واین آخرین شاید هم آغازی برای فرداییست
که هنوز در راه نیست
و کاغذهای مچاله شده ی زباله دان گواه به این راز دارند
و این آیینه خسته تر از همیشه
زیر غباری از دور تنها تصویر مرا بدونه هیچ واژه ای به سکوت فریاد می زند
امروز غبارت را به باد می دهند