چشمهايت انگاري چشمه ي نجابت بود- آمد او - به خود گفتم : آنکه توي خوابت بود چشمات ميگفتند : عاشقي نخواهي کرددور مي شدم گفتي : صبر کن ! ببين ! برگرد !عاشقانه خنديدي ، دستمان به هم پيوست ...