بهار در پنجره اتاقم قطعي بودتو دشوار نبودي ناگهانبا چشمان مرا تصرف کرديگل ها سد ريا بودندگل ها را به خانه همسايه ريختيمگمان مي کرديمعشق نيستتو هم نيستي به کنايه هم نمي توانروز را از صبح تا شب دوست داشتپس بايد روزنه را گشودتا ماهيان از پنجرهپرده ها را بشکافندبه اتاق آينددر کنار روزنهمرا قسم دادندکه تو را بيابماماچگونه بودکه تو را نيافتم.=============
سلام دوست من....خوبي؟؟آپـــــــــــم...