از دريچه
با دل خسته ، لب بسته ، نگاه سرد
مي کنم از چشم خواب آلوده ي خود
صبحدم ؛
بيرون
نگاهي ...
در مه آلود هواي خيس غم آور
پاره پاره رشته هاي نقره در تسبيح گوهر ...
در اجاق باد ، آن افسرده دل آذر
کاندک اندک برگ هاي بيشه هاي سبز را بي شعله مي سوزد ،
من در اينجا مانده ام خاموش
بر جا استاده
سرد ؛
وز دو چشم خسته اشک يأس مي ريزم به دامان ،
جاده خالي
زير باران ...