مثل يک پنجره ي يخ زده و مسدودم
من همان خاطره ي دور و غبار آلودم
عاقبت در خلاء مطلق تو مي ميرم
بي تو با حادثه ي تلخ خزان در گيرم
كاش يكبار دگر چتر و پناهم باشي
باز هم منتظر و چشم به راهم باشي
تو بگو مي شود از عشق چنين ساده بريد؟
بي تفاوت ز همه خاطره ها دست كشيد ؟
آه سرشارترين فصل غزلخواني من
كي از اين جاده ميايي تو به مهماني من؟
كي از اين كوچ غم انگيز حذر خواهي كرد؟
كي از اين كوچه متروک گذر خواهي كرد؟
نكند باز بيايي و بگويي دير است ؟
به خدا بي تو دلم از همه دنيا سير است
اي كه عشقت همه وهم است و غمت رويايي
تا به كي سهم من از عشق فقط تنهايي ؟