در آخرین لحظه ی دیدار به چشمانت نگاه کردم
و گفتم بدان آسمان قلبم با تو یا بی تو بهاریست
همان لبخندی که توان را از من می ربود بر لبانت زینت بست .
و به آرامی از من فاصله گرفتی بی هیچ کلامی .
من خاموش به تو نگاه می کردم و در دل با خود می گفتم :
ای کاش این قامت نحیف لحظه ای ، فقط لحظه ای می اندیشید
که آسمان بهاری یعنی ابر ، باران رعد و برق و طوفان ناگهانی .
و این جمله ، جمله ای بود بدتر ازهر خواهش برای ماندن و تمنایی بود برای با او بودن ...
من از خدا خواستم نغمه های عشق مرا به گوشت برساند
تا لبخند مرا هرگز فراموش نکنی
و ببینی که سایه ام به دنبالت است تا هرگز نپنداری که تنهایی
ولی اکنون تو رفته ای
من هم خواهم رفت
فرق رفتن تو با من اینست که
من شاهد رفتن تو هستم ...