تورا گم کرده ام امروز ...
وحالا لحظه های من ...
گرفتار سکوتی سرد و سنگینند ..
وچشمانم ...
که تا دیروز به عشقت می درخشیدند ...
نمی دانی چه غمگینند ...
چراغ روشن شب بود ، برایم چشم های تو ...
نمی دانم چه خواهد شد ... پر از دلشوره ام ...
بی تاب ودلگیرم ...
کجا ماندی که من بی تو هزاران بار ، در هر لحظه می میرم...!!!
آرام در کنار پنجره ام نشسته ام
و دل داده ام به صدای باران
که اشک هایم را زمزمه می کند.
داستان دلتنگی بلند است
و فرصتی نمانده برای گفتن،
شاید وقتی دیگر، بگویم،از تنگی قفس!