با توام
با تو بودم با تو هستم
با تو که سرنوشت مرا رقم زدی
روحم را مجروح کردی
چشمانم را پر از اشک
و دستانم را با لبانت آشنا ساختی .....
با تو که گلهای شعمدانی باغچه ام را خشکاندی
پرستو ها یی که در طاقچه اتاقم آشیان کرده بودند پر اندی
بهار رویاهام را مبدل به خزانش کردی
عاشق بودم
تو عشقم را ربودی و احساسم را در بی احساسی خود مدفون ساختی ..
سالهاست که زمان در گذر است
و من بسنده کرده ام به :" شاید فردا
و بارها گفتم ام : شاید فردا سرنوشت تلخ و محنت زایم پایان پذیرد ..
با توام و باز برای تو مینویسم ..
***********************************
داری میری؟
باشه ...
اما یه لحظه صبر کن و حرفم رو گوش کن ...
برو ...
اما شبها چراغ دلت رو روشن بذار
تا فرشته ها راه پاکی رو گم نکنن
آخه ...!
شبهای بدون فرشته سخت میگذره
مثل شبهای بی تو بودن ...
در بیکران زندگی
2 چیز افسون می کند ...
آبی آسمان که می بینم ومیدانم که نیست !
و بیکران عشق که نمی بینم و میدان که هست ... !!!
چند صباحی است که هنگام غروب ، دلم می گیرد
و من در هوای گرفته ی غروب
به آینده ی نه چندان دور خود می اندیشم
و به این نتیجه می رسم که ...
آری !
فراموشی بسیار ترسناک است
و من در غروب، کلامی از فراموشی خواهم نوشت
تا شاید بدین سان بتوانم ...
فراموشی خود را در خود فراموش کنم
تا شاید توسط عشق
فراموش نشوم .... !!!
فراموش شده ای بی گناه ...
کاش می تونستم چشمانم رو تهدید کنم
تا بخاطر تو اشک حسرت نبارن
و کاش می تونستم عشق رو فراموش کنم .
تو این دوره عاشقی معنایی نداره
دیگه نمیخوام عاشق باشم
اما نمیشه
میخوام عشق رو فراموش کنم
ولی نمی تونم
آخه میگن ...
هر کس عاشق نباشه آدم نیست ... !!!
از بچگی بهم گفتن دیگران رو دوست داشته باش ...
اما حالا که به یکی دل بستم ...
میگن فراموشش کن ...
وقتی در آشیان کوچک قلبم آرمیدی ...
تا ابد میزبانت شدم ...
اما افسوس !
تو بی توجه به من پرواز کردی ...
و آشیانه را ویران ساختی ...
کاش !
هرگز طلوع خوش با تو بودن را نمی دیدم ...
که حال در غروب تو ...
کام تلخ انتظار باشم ...
و این شب فراق ...
چه طولانیست ...
گفتی می مونی ، همیشه مهربونی
اگه غصه بباره
برام یه سایه بونی
گفتی که بی تو ، توی زندون دردم
با تو رنگ بهارم
بی تو پاییز زردم
پرنده ی عشق ، پرید از آشیونه
دیگه چشمات ندارن
پیام عاشقونه
با خاطراتت ، دل من بی قراره
آخه این بی وفایی
رسم روزگاره