آنقدر رفته اي که تمام درهاي باز مانده به ياد تو روي پاشنه هاي انتظار پوسيده اند...
چه مغرورانه اشك ريختيم چه مغرورانه سكوت كرديم چه مغرورانه التماس كرديم چه مغرورانه از هم گريختيم غرور هديه شيطان بود و عشق هديه خداوند هديه شيطان را به هم تقديم كرديم هديه خداوند را از هم پنهان كرديم...
دستانم تشنه ي دستان توست شانه هايت تکيه گاه خستگي هايم با تو مي مانم بي آنکه دغدغه هاي فردا داشته باشم زيرا مي دانم فردا بيش از امروز دوستت خواهم داشت
دوست داشتن كسي كه سزاوار دوستي نيست ، اسراف در محبت است . اگر ميخواهي هميشه آرام باشي ، دلگيريهايت را روي ماسه و شاديهاي خود را بر روي سنگ مرمر بنويس . اگر كسي را دوست داري كه او تو را دوست ندارد ، سعي نكن از او متنفر شوي، بلكه سعي كن او را فراموش كني
اگه مي دونستي قطره بارون وقت دور شدن از ابر چه حسي داشت اگه مي دونستي يه بندر وقت رفتن کشتي ها چه تنها ميشه اگه مي دونستي درخت کاج وقت پر کشيدن پرنده ها چه غمگين ميشه اگه مي دونستي که رفتنت چه آتيشي بر جانم کشيد اون وقت اينقدر راحت نميگفتي: خــــــــــــــــــداحـــــــــــــــــــــافـــــــــــــــــــــــــظ
تو مرا مي فهمي! من تو را مي فهمم... و همين ساده ترين قصه ي يک انسان است. تو مرا مي خواني! من تو را ناب ترين شعر زمان مي دانم. و تو هم مي داني! تا ابد در دل من مي ماني
سلام مريم جان .خوبي پاييزي؟
مطلبت زيباست .چند بار خوندمش.خواستم شعري چيزي در تكميلش بنويسم اما ديدم حرفي براي گفتن باقي نگذاشتي.من كه خوشم اومد.
خوب با اين فصل زيبا و رويايي چه مي كني؟
اميدوارم موفق و جاري باشي........
روي آن شيشه تبدار تو را "ها " کردم
اسم زيباي تو را با نفسم جا کردم
حرف با برف زدم ، سوز زمستاني را
با بخار نفسم وصل به گرما کردم
شيشه بد جور دلش ابري و باراني شد
شيشه را يک شبه تبديل به دريا کردم
عرقي سرد به پيشاني آن شيشه نشست
تا به اميد ورود تو ، دهان وا کردم
قلبم را بسان بهارمي دانم
که برآن باران مي بارد
گاه باران آن را نمناک مي سازد
وگاهي تگرگ آن رازخمي ،
ومن دراين زخمي شدنها ياد مي گيرم
که باران همانقدرکه زيباست
مي تواند بيرحم هم باشد
زيبايي باران را درجنگل
درخيسي شبنم
ديده بودم
وحال باران ...
وقتي بردستان سرد کودکي يخ کرده مي نشيند
وقتي بربام خانه اي بي سقف مي پاشد
اين آدمها چه احساسي دارند ؟!
آيا آنها باران را ...
همانند من دوست دارند ...؟!
آرام در کنار پنجره ام نشسته ام
و دل داده ام به صداي باران
که اشک هايم را زمزمه مي کند
داستان دلتنگي ، بلند است
و فرصتي نمانده براي گفتن
شايد وقتي ديگر ، بگويم از تنگي قفس !
كاش مي شد بارديگر سرنوشت از سر نوشت
كاش مي شد هر چه هست بر دفتر خوبي نوشت
كاش مي شد از قلمهايي كه بر عالم رواست
با محبت ، با وفا ، با مهرباني ها نوشت
كاش مي شد اشتباه هرگز نبودش در جهان
داستان زندگاني بي غلط حتي نوشت
كاش دلها از ازل مهمور حسرتها نبود
كاين همه اي كاشها بر دفتر دلها نوشت ...